سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیباترین شعرهایم را برای تو می گویم ای سپیده تر از همه شعرهایم

صفحه خانگی پارسی یار درباره

چه زیباست صدای باران

چه زیباست صدای باران
چه زیباست صدای باران در دل سیاهی شب
صدای نم نم باران بوی گلهای رازقی را می آورد به یاد
بوی خوش باران در فضای خالی دل پر میشود
و شمشادها با نم نم باران به رقص ستاره ها میروند
صدای خوش باران در فضای خالی دل طنین انداز میشود
و سکوت خاموشی را با نوای دل انگیز خود می شکند
باران با قطرات پاک خود معصومیت کودکانه را به ارمغان می آورد
و آهنگ خوش عشق را در گوشها زمزمه می کند
باران با بارش تند خود نوید امید دوباره را میدهد
و آدمی را از هر چه لغزش و خطاست پاک و مبرا می کند
باران با خود ترانه زیبای زندگی را زمزمه می کند
و همگان را به داشتن یه قلب پاک دعوت می کند
چه زیباست باران با آن ابرهای سیاه در آسمان
چه شورانگیز است قدم زدن زیر باران تک و تنها
باران یاد آور خوب خاطرهاس
برگی از روزهای خوش عاشقانه است
باران طلوعی دوباره در دفتر زندگیست


با عشق

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

متنی زیبا و آرامش دهنده از سوی خداوند برای ما

می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.
همان دلهای بزرگی که جای من در آن است
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.
دلتنگی هایت را از خودت بپرس.
و نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمی خواهم تو همان باشی!
تو باید در هر زمان بهترین باشی.
نگران شکستن دلت نباش!
میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...
و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...
و تو مرا داری ...
برای همیشه!
چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...
چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!
درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!
دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...
می خواهم شاد باشی ...
این را من می خواهم ...
تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.
من گفتم :وجعلنا نومکم سباتا(ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.
شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟
اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!
فقط کافیست خوب گوش بسپاری!
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!
پروردگارت ...


                  با عشق !


در جستجوی عشق

کودک نجوا کرد: « خدایا با من صحبت کن » و یک چکاوک آواز خواند، ولی کودک نشنید. پس کودک با صدای بلند گفت : « خدایا با من صحبت کن » و آذرخش در آسمان غرید، ولی کودک متوجه نشد. کودک فریاد زد: « خدایا یک معجزه به من نشان بده » و یک زندگی متولد شد، ولی کودک نفهمید. کودک ناامیدانه گریه کرد و گفت: « خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم »، پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد. ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد!


خدا سلام رساند و گفت

مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.
 فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.

وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.

***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!


سلام زندگی

دوباره خنده ی خورشیدروی دفتر عمرم
نسیمی پر حرارت رابه روی چهره ام افشاند
مشوش شد تمام حلقه های زلف پیچانم.
نگاه گرم و دستان پر از مهرش
نوازش ها نثار روح بی تابم کند هردم
دوباره صبح و بیداری
دوباره بوی و رنگ زندگی
در لابلای لحظه های من شده جاری.
در اعماق دلم نور امیدی میزند سوسو
تمام روح من پرشد از آهنگ قشنگ
شور و خوشبختی
من آزادم
چه دلشادم

ببین من در ورای ابر ها میکنم پرواز

((چه خوشبختم))
<> <>